....
لباس گرم
ارسال شده در شنبه 10 / 5 / 1391برچسب: لباس گرم , - 21
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد . هنگام بازگشت سربازی را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد . از او پرسید : آیا سردت نیست ؟ سرباز گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم . پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند . نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد . اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد . صبح روز بعد جسد سرمازده سرباز را در حوالی قصر پیدا کردند ، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد .



نويسنده مروارید